شب با تابوت سیاهش همه جا را پوشانده بود و باد زوزه کشان در کوچه های شهر به خود نمایی مشغول بود
تا مگر عابری را تنها گیر بیاورد و زورش را به رخش بکشد اما مگر در آن شب تار کسی را جرات آن بود
که پا به بیرون بگذارد ؟
پشت پنجره نشسته بودم و تنها چیزی که به گوش می رسید زوزه باد بود و ناله های درختان جوان که از سیلی های باد به خود می پیچید ند .
بلند گوهی ضبط داشت با سوز می خواند :
بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم د ل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به غم ای گل بر اشک غمگینم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پیمان که از آن شب خندان بشنیدم و هرگز خبری نشد از آنو................
و ظلمت شب را دو چندان می کرد.
چه خوب گفت پدر پیرم :
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان آوازش دهم
No comments:
Post a Comment