Wednesday, October 16, 2002

شب بود طرف های ساعت 7:20 . یکساعتی بود که از دانشگاه اومده بودم و حسابی خسته
بودم اما چون شام با من بود و بچه ها هم گرسنه بودند از ساعت 7 شروع کرده بودم به تدارک
دیدن شام . کباب لقمه خریده بودم و داشتم سرخ میکردم . آخرین دونه کباب رو گذاشتم توی ماهیتابه
و داشت سرخ میشد که تلفن زنگ زد . سریع بلند شدم و جواب دادم . حمید بود از دوستهای صمیمیم
خیلی خوشحال شدم و شروع کردم به حال و احوال کردن اما دیدیم سر کیف نیست . گفتم چی شده؟
گفت که آقای بابایی امروز صبح فوت شده . مثل سنگ پای تلفن خشکم زد. آقای بابایی؟ پدر نعیم ؟
آره آقای بابایی . اشتباه نمیکنی ؟ بابایی خودمون ؟ آره بابایی خودمون. بابای نعیم .
وای ی ی ی ی ی . چه مصیبتی . اومدم . ساعت 11:30 بیا ترمینال دنبالم .
سریع لباس پوشیدم و گرسنه و خسته از در خونه زدم بیرون. 7.33 ترمینال بودم و با آخرین سرویس
اومدم شیراز. یکراست با حمید رفتیم پیش خانم بابایی . وای خدای من با چه حالی برم به دیدین مامان
نعیم ؟ مگه من میتونم برم ؟
تا منو دید خودش رو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن . وای چه لحظه های سختی بود .
مجال بی رحمانه اندک بود و
واقعه سخت نا منتظر
من با نعیم بزرگ شده بودم .مدرسه رفته بودم. رشد کرده بودم . با هم تقلب کرده بودیم . با هم دعوا
کرده بودیم . با هم دوست دختر پیدا کرده بودیم . با هم زندگی کرده بودیم . با هم ............
حالا درست 2 ساله که نعیم از ایران رفته و تو این 2 سال من یه ذره - اندازه نوک سوزن - نقش اونو
برای خانوادش بازی می کردم.
آقای بابایی هر وقت منو می دید گریه می کرد و با هم خاطرات نعیم رو زنده می کردیم. همیشه با من
مثل نعیم رفتار می کرد و خیلی دوستم می داشت . آه حالا من باید جای خالی نعیم رو بیشتر برای مادرش
که مثل مادر خودم می مونه بازی کنم .
من چطوری می تونم فردا صبح زیر جسد آقای بابایی رو بگیرو بذارم تو قبر ؟ آخه چرا ؟؟؟؟؟
مرده شور این زندگی رو ببرن که همه چیزش گند و نحسه.
امید وارم صبح کم نیارم . پسر محکم باش . وظیفه ات سنگینه

نعیم از ته دل بهت تسلیت میگم . مرد باش و واقعیت رو قبول کن . مرد باش. دمت گرم .

No comments: