ساعت 3 صبح بود. سکوت سرتا سر صفه بزرگ پرسپولیس رو فرا گرفته بود . . فقط صدای موتور ماشین بود
و زوزه کفتار ها. ماشین رو خاموش کردیم و با ولع ستون های بزرگ تخت جمشید رو در زیر نور کم رنگ ماه نگاه کردم . برای لحظاتی به دنیایی فرو رفتم که عظمتش هر انسانی رو میخکوب میکرد .
در اطرافم هزاران مشعل بزرگ در حال سوختن بود. پیک ها به سرعت از کنارم می تاختند و سربازان با کمان هایی در پشت به نظاره ایستاده بودند . کاخ تچر در زیر نور مشعل ها چقدر زیبا بود .
داشتم به سمت دروازه ورودی میرفتم تا وارد کاخ شوم اما به شدت به فنس های دم در برخورد کردم و صدای خنده بچه ها و نور چراغ های ماشین 2500 سال منو جا به جا کرد و فهمیدم که وقت رفتن شده و باید وداع کرد.
با اکراه در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ولی حتما باز هم دوباره نیمه شب به سراغش خواهم رفت.
No comments:
Post a Comment