Thursday, June 05, 2003

داشتم از دانشگاه بر می گشتم خونه ، ساعت حدودا 5.30 عصر بود و هوا هنوز آتیش بود و گرم.
توی حیاط دانشگاه یه دونه گل کندم و پیاده زدم طرف خونه.
صد متری خونه بچه ها داشتند فوتبال بازی می کردن، پر هیاهو و گرم، با خنده های شادی که فقط
مخصوص دوران پاک بچه گیه و دیگه تا آخر عمر نمی شه صداشو شنید.
یکیشون خیلی نظرم رو جلب کرد، معلوم بود که روستاییه. یه پیرهن نارنجی تنش بود با یه شلوار سیاه.
از همون لباس های بچه گی، توی چشم هاش معصومیت موج می زد و پر از احساس بود. یک دفعه چند سال برگشتم عقب ، به بچه گی خودم. به روز های امتحان، خرداد ماه های پر از اضطراب،روز هایی که تشنه بودیم یه دل سیر کارتون نگاه کنیم و یه دل سیر فوتبال بازی کنیم.
نمی دونم چرا همیشه فوتبال توی فصل امتحانات خیلی حال می داد؟ همیشه حس خلاف تو امتحانات بیشتر بود. هر چی هم که تابستون بازی می کردیم به اندازه خرداد لذت نداشت.
رفتم به طرف پسرک، اول جا خورد و وقتی گل رو به طرفش دراز کردم نمی دونست چه کار کنه.حدود یک دقیقه نگام کرد و با ترس دستش رو اورد بالا و گل رو گرفت. بهش لبخند زدم و با خاطراتم که هنوز توی چشم های کوچکش بود و موج می زد خداحافظی کردم.
------------------------------------------
راستی دوتا از بهترین دوست های من هم بلاگ دار شدن ، بچه های توپی هستن . بهشون سر بزنید.
شبانه ها
سیاه و سپید

No comments: