Monday, June 11, 2007

آسفالت خیابون پر از خون بود ، خون سیاه و غلیظ . چشم های بی حرکت و از حدقه در اومده پیرمرد بهم فهموند که عزراییل همین دور و بر هاست. بعد از چند ثانیه بدن نحیف پیرمرد که داشت جون می داد و تکون می خورد از حرکت ایستاد ، فهمیدم که تمام مقاومت و تلاش بی چاره جلوی عزراییل واسه زنده موندن همین چند ثانیه بوده

یک دقیقه قبل ، درست یک دقیقه قبل از این اتفاق پیرمرد در حالی که تسبیح دونه درشت قرمز رنگی دستش بود داشت سلانه سلانه از عرض خیابون رد می شد ، راننده بی توجه به اطراف با ضبط ماشین بازی می کرد و اگه فریاد " مواظب باش " من نبود حتما پیرمرد رو زیر چرخ های ماشین له می کرد. با کلی بد بختی و شانس تونست ماشین رو کنترل کنه و از کنار پیرمرد رد بشه ، برای یک لحظه چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . هنوز چشم هام بسته بود که صدای وحشتناکی اومد و موتور سواری رو دیدم که درست روبروی من به شدت با جدول برخورد کرد. شوکه بودم و نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده.

با عجله در ماشین رو باز کردم ، چیزی مانع باز شدن در می شد ، فکر کردم شاید موتورسوار به در ماشین خورده اما وقتی در رو به شدت بیشتری هل دادم وخواستم پیاده بشم دو تا چشم سفید و از حدقه در اومده توی چشمام زل زده بود . یه ردیف دندون مصنوعی تو دهن نیمه باز پیرمرد لق می زد و یه ردیف دیگه چند متر اون طرف تر روی زمین افتاده بود ، دونه های درشت و قرمز رنگ تسبیح همه جا پخش شده بودن و خون همه آسفالت رو پر کرده بود ، خون سیاه و غلیظ

No comments: