Friday, December 16, 2005

گل فروش هنوز چهر ه اصغر تو ذهنش بود . " این عکس همون آقایی نیست که من ماشین عروسیش رو گل زدم ؟ یه الدزمبیل سفید داشت ، درسته ؟

"بله آقا ، خودشه . دو روز پیش عمرش رو داد به شما. لطفا زحمت بکشید برای ختمش یه تاج گل درست کنید ، فردا بعد از ظهر مراسمشه ، ساعت 3 اگه آماده باشه ممنون می شم."

اندوه سنگینی تو چشم های گل فروش دیدم . سعی کرد تو چشم های من نگاه نکنه ، سرش رو پایین انداخت و با صدای گرفته ای تسلیت گفت .

" قربون شما ، زنده باشین . پس من فردا ساعت 3 میام دنبال تاج گل . با اجازه "

تابستون گرمی بود ، اصغر برای مراسم عروسیش از کانادا اومده بود ایران . چه باغی بود ! آخ جون چه استخری ! یعنی من رفته بودم باغ که کمک کنم ، اما مگه وسوسه استخر می ذاشت؟ چقدر میوه شستیم ! چه چلچراغی آویزون کردیم ! و چقدر خوش گذشت ....

بابا کفش های نویی داشت ، تازه خاله از آلمان براش فرستاده بود و حسابی به شلوار کرم رنگ من که دیروز برای عروسی خریده بودمش میومد .

" بابا کفش هات رو من امشب بپوشم ؟ "

وسط مجلس همه حواسم به این بود که کسی پا رو پام نذاره و کفش های بابا کثیف نشه ! چقدر رقصیدیم و اصغر تو لباس دامادی چه خوش تیپ شده بود !

" غم آخرتون باشه ، تسلیت می گم "

صدای یکی از اقوام بود ، توی چشم هاش خیره شدم و تشکر کردم و سینی حلوای اصغر رو جلوی نفر بعدی گرفتم ...

No comments: