ما به این نداشتن ها عادت داریم...
این جمله دولت آبادی عزیز به طور قطع و کامل محرومیت تاریخی ما را بیان می کند، هر چند که دولت آبادی این جمله را در مصاحبه ای عنوان کرده که از او در باره احساس اش در ناکامی از دریافت جایزه نوبل ادبیات پرسیده اند اما به هر صورت تاریخ محرومیت یک ملت و فقر و نداری مادی و معنوی تمدنی
به وسعت ایران زمین را به زیبا تر گونه ای شرح می دهد.
به راستی این نداشتن ها تا کجا و تا به کی؟
حسرت یک جفت کفش چرمی سیاه که صبح ها با دستمال برق شون بندازیم و تو راه مدرسه مواظب باشیم خاکی نشن. به بغل دستیمون چشم غره بریم که مبادا پاش رو رو کفش های برق افتادمون بذاره!!
حسرت یه دوچرخه چینی که زنگ براش بذاریم و بوق و دو تا آینه بغل رو دسته هاش وصل کنیم، از بچه های محل یه گاز بستنی بگیریم تا اجازه بدیم ترکمون بشینن و یه دور بزنن!!
حسرت چن صد تومن پول برای خرید کتاب هایی که پشت ویترین کتاب فروشی مدام کله ملق می زنن ، کتاب هایی که باید دل شیر داشته باشی تا اون ها رو از دوست داداش بزرگه که اهل کتابه امانت بگیری!!
حسرت یه شکم سیر غذا خوردن، حسرت خریدن ، حسرت تاکسی سوار شدن، حسرت لباس گرم پوشیدن
حسرت جامدادی رنگی ، حسرت کتاب....
اما ای کاش همه حسرتا مون این جوری بودن، کاش دغدغه دولت آبادی هم در باره این حرف ها بود.....
کاش حسرت گشنه گی داشتیم و حسرت خود خوری نداشتیم ، کاش از سرما می لرزیدیم ولی از چماق دار
نمی ترسیدیم ، کاش دستامون از سرما ترک بر می داشت ولی دلمون از غصه نمی شکست.
کاش همه مون می فهمیدیم عشق یعنی چی ، معرفت رو می شناختیم ، به انسانیت سلام می دادیم،
کاش جرأت حرف زدن داشتیم ،
کاش...............
No comments:
Post a Comment