Wednesday, December 05, 2007


سال ها بود که دلم می خواست بابا درباره احسان طبری برام حرف بزنه . درباره هر چیزی که دوست داشتم ازش پرسیده بودم اما احسان طبری برام یه تابو بود . چند شب پیش بابا با شنیدن یه دکلمه کوتاه با صدای احسان دچار چنان نوستالژی شد که بارها و بارها اون دکلمه رو گوش داد ، احساس کردم بهترین زمان برای پرسیدن درباره طبری همون لحظه ست. ساعت ها درباره طبری حرف زدیم و بابا با صدای خودش چند تا از شعر هاش رو برام زمزمه کرد. شب عجیبی بود اون قدر عجیب که تا ساعت ها به طبری فکر می کردم و این که یک انسان چه قدر می تونه بزرگ باشه و چه قدر می تونه اسطوره ذهن انسانی دیگه باشه که به خاطرش و برای به یاد داشتنش تمام عمر فرزندش رو به اسم اون صدا بزنه . هر چه بیشتر به بحث اون شب با بابا فکر می کنم احساس غرور بیش تری بهم دست می ده چون من اسم کوچک فردی رو با خودم حمل می کنم که بخشی از حافظه تاریخی یک ملته و بیش تر از خودم خجالت می کشم چون نمی تونم امانت دارخوبی برای اسم طبری بزرگ باشم

Saturday, August 25, 2007


کودک یک پا
زندگی در آبگینه چشم کودک یک پا
خارپشته ایست بی دستگیرو بی حفاظ
مادر اگر هواپیما بیاید من جنگ را می کشم تا جنگ ها دیگر نیایند...................... مادر لبخند می زند
پای مرا جنگ کجا برده است مادر؟ . ........ مادر آه می کشد
مادر وقتی که بزرگ شدم میتوانم مثل پدر بیل بزنم؟
تاول درشت دیرینه آرام در گلوی مادر باز می شود
و خورشید دست.........بر چشم.......می گذارد
صمد طاهری

Saturday, July 14, 2007


تبریک به آقای هاشمی شاهرودی در اجرای عادلانه احکام اسلامی
سخنگوي قوه قضائيه روز گذشته در نشست هفتگي خود با خبرنگاران اجراي حکم سنگسار «جعفر » متهم پرونده زناي محصنه در تاکستان قزوين را تاييد کرد. ساعت 11 صبح روز پنجشنبه 15 تيرماه اين مرد که هشت سال همراه همسرش مکرمه در زندان چوبيندر قزوين زنداني بود به حکم قاضي «اصحابي» در روستاي «آقچه کند» تاکستان سنگسار شد.حکم سنگسار اين دو نفر قرار بود روز 30 خرداد ماه اجرا شود که با بخشنامه رئيس قوه قضائيه اجراي آن متوقف شد. اما اين تعليق تنها دو هفته دوام آورد و سرانجام روز 15 تيرماه متهم مرد پرونده سنگسار شد. حکم سنگسار او که قبلاً قرار بود در ملاء عام اجرا شود به گفته جمشيدي با حضور حداقل سه چهار نفر از مردم به اجرا درآمد. يک منبع آگاه هم که نخواست نامش فاش شود درباره اجراي اين حکم به شرق گفت؛ «چون دو طايفه طاهرخاني و رحماني در تاکستان زندگي مي کنند که خيلي هم متعصب هستند قاضي صلاح ندانست حکم در اين شهر اجرا شود و متهم را به روستاي آقچه کند بردند. آنجا هم مردم حاضر نشدند سنگ پرتاب کنند و خود آقاي اصحابي همراه دو سه تا مامور نيروي انتظامي حکم را اجرا کردند.» به گفته اين منبع آگاه، اکنون دفتر اين قاضي بسته شده است و از روز اجراي حکم تاکنون در شهر ديده نشده است. رئيس دادگستري قزوين هم به رسانه ها توضيح داده است که اجراي حکم بدون اطلاع وي صورت گرفته قاضي اجراي احکام تاکستان خودسرانه حکم سنگسار را اجرا کرده است.


آقای هاشمی آیا زمان آن نرسیده است که این اعمال وحشیانه ضد انسانی متوقف شود؟
وقتی هم وطن و هم کیش خود را می شود بدین گونه وحشیانه و حیوانی به قتل رساند پس حتما می توان اجنبی کافر را هم با بمب اتم سرنگون کرد

سنگسار یکی نوع مجازات مرگ است که علیه‌ شهروندان جامعه‌ که‌ طی آن محكوم با پرتاب سنگ (که‌ به‌ صورت گروهی انجام می‌شود) هدف قرار می‌گیرد. این نوع اعدام ابتدا در یونان و رم باستان شروع شد،‌ و بعد در ادیان یهودیت و اسلام وارد گشته است.
سنگسار امروزه‌ در برخی از کشورهای مسلمان که‌ حکومت آنان اسلامی است و یا احکام بر اساس اسلام است، به‌ اجرا گذاشته‌ می‌شود از این میان می‌توان به‌ کشورهای ایران، افغانستان، نیجریه‌، سودان، عربستان سعودی و امارات متحده عربی اشاره‌ نمود. در این کشورها کسی که‌ به‌ سنگسار محکوم می‌شود باید در پارچه‌ای سفید پوشانیده‌ شده‌ اگر مرد است تا لگن خاصره‌ و اگر زن است تا کمر او را در خاک دفن می‌کنند و سپس با سنگ‌هایی که‌ یکباره‌ محکوم را نمی‌کشد بلکه‌ به‌ تدریج و با تحمل درد موجب مرگ وی می‌شود به‌ سنگپرانی به‌ سوی شخص قربانی می‌پردازند.
مجازات سنگسار کماکان در قانون مجازات اسلامی ایران در نظر گرفته شده‌است. در سال‌های اخیر چندین مورد سنگسار گزارش شدند که باعث فشار به ایران برای توقف اجرای سنگسار شد. محمود هاشمی شاهرودی رییس قوه ‌قضاییه در ۲۰۰۳ گفته است: «اجرای حکم سنگسار در اختیار حاکم شرع است و در حال حاضر جمهوری اسلامی به دنبال تعیین مجازات جایگزین برای این نوع از جرایم است.» در عین حال غلام‌رضا رضوانی از فقهای شورای نگهبان در دسامبر ۲۰۰۲ میلادی عنوان کرده که «به جای مجازات رجم نمی‌توان مجازات دیگری را تعیین کرد، زیرا احکام اسلام تابع پسند و ناپسند جامعه نیست و ممکن است همین احکام در روزهای اول اسلام نیز برای مردم ناپسند بوده باشد.» عفو بین‌الملل دو مورد سنگسار در ایران در ۲۰۰۶ را گزارش کرده‌است. همچنین در ژوئیه ۲۰۰۷ گزارش شد که جعفر کیانی در استان قزوین سنگسار شده‌است.

فهرست محکومین به سنگسار
سنگسار شده‌ها
جعفر کیانی، پس از ۸ سال تحمل زندان در ساعت ۱۱ صبح پنج‌شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۶ در روستای آقچه کند، تاکستان در ایران سنگسار شد.

در انتظار سنگ‌‌سار
مکرمه ابراهیمی، به همره جعفر کیانی به سنگسار محکوم شدند که مکرمه در انتظار سنگ‌سار به‌سر می‌برد.

رها شده از سنگ‌سار
آمنه‌ لاوال، در مارس ۲۰۰۲ در نیجریه محکوم به سنگسار شد و در سپتامبر ۲۰۰۳ حکم لغو شد.
*( دانشنامه ویکی پدیا )

Thursday, July 12, 2007


این عکس بعد از 27 سال برنده جایزه پولیتزر شده است
راز تاریخی یک عکس تکان‌دهنده
1385-10-07 نویسنده جاشوآ پریگر (وال استریت جورنال) - شهرزاد نیوز

شهرزاد نیوز: 26سال پیش، عکسی از یک صحنه اعدام در [کردستان] ایران برنده جایزه پولیتز شد. اما مردی که عکس را گرفته بود ناشناس باقی ماند، تا به امروز.

27 اوت 1979، دو صف موازی متشکل از 11 مرد در یک زمین خاکی در سنندج ایران تشکیل شد. یک گروه چشم بسته بودند، گروه دیگر تفنگ به دست. به فارسی دستور آتش داده شد: "آتش!".

پشت اولین سرباز از سمت راست، دوازدهمین مرد نیز دکمه دوربین نیکون و فیلم کداکش را فشار داد و این صحنه اعدام دسته‌جمعی را به صورت سیاه و سفید ثبت کرد.

چند ساعت بعد، این عکس در قطع 6 ستون روزنامه اطلاعات، قدیمی‌ترین روزنامه ایران، چاپ شد. چند روز بعد، این عکس، در صفحه اول روزنامه‌های سراسر دنیا ظاهر گشت. چند هفته بعد، دولت جدید ایران روزنامه متخلف را مصادره کرد. چند ماه بعد، این عکس برنده جایزه پولیتزر شد. این عکس، به نماد ترور دولتی مبدل شد و تا کنون [بارها] همراه با نوشته های انتقادی متعدد در مخالفت با رژیم فعلی ایران، منتشر شده است. ......

....در 16 اوت، آقای خمینی از نیروهای نظامی ایران را برای سرکوب کردهای ناراضی که برای استقلال می جنگیدند، اعزام کرد. هزاران سرباز عازم کردستان شدند. آقای رزمی و خلیل بهرامی، خبرنگار اطلاعات، نیز به دنبال آنان رفتند.
ده روز بعد، به آقای بهرامی خبر داده شده بود که یک قاضی - که از دوستانش بود-، خیال دارد کردها را در سالن انتظار فرودگاه سنندج- مرکز کردستان- محاکمه کند.
در فرودگاه، وقتی که 10 مرد دستنبد به دست روی نیمکت چوبی در برابر صادق خلخالی نشستند، آقای رزمی آماده، بیرون دادگاه صحرایی ایستاده بود. نفر یازدهم مجروح بود و کنار در روی برانکاردی قرار داشت.

آقای بهرامی در یادآوری خاطراتش می‌گوید، قاضی عمامه‌اش را برداشت. کفش‌اش را درآورد. پایش را روی صندلی گذاشت. از پشت عینک زندانیان را برانداز کرد و نامشان را پرسید.» قاضی اتهامات انتسابی متهمان را [چنین] برشمرد: قاچاق اسلحه، تحریک به شورش و قتل.
بهرامی می‌گوید: «هیچ مدرکی ارائه نشد. همه‌اش حدس و گمان بود.» پس از نزدیک به 30 دقیقه، خلخالی یازده مرد را "مفسد فی‌الارض" اعلام کرد. چند نفری گریستند.

بهرامی همکارش، رزمی را فراخواند. "این شانس رزمی بود که آن روز با من آن جا بود."
هر دو می‌گویند، این جمع از کنار 30 کارگر فرودگاه گذشت. جلوی همه رزمی می‌رفت. هر دو می‌گویند، در عقب، علی کریمی بود، یکی از محافظان شخصی قاضی، با کفش‌های سفید، شلوار سفید، پیراهن سفید، عینک آفتابی و جلد تپانچه کمری. پس از تقریباً 100 متر، یک مأمور، محکومان به مرگ را روی یک زمین خاکی از حرکت بازداشت. همه اعدام‌کنندگان به جز یک نفر دور سرشان چفیه بستند. چهره‌های شیعیان و چشمان کردها اکنون پنهان شده بود.

به گفته دو خبرنگار، آقای کریمی از زندانیان خواست آخرین وصیت خود را بکنند. مردها چیزی نگفتند، همه ساکت بودند به جز یک نفر . [آن] عیسی پیروالی [بود] که به گفته بهرامی، برای نجات خود گریه می‌کرد. او ساندویچ‌فروشی بود که عضو هیچ حزب سیاسی نبود فقط یک تفنگ داشت و متهم به قتل شده بود. رزمی می‌گوید: «او ترسیده بود. نمی‌توانست بایستد.» سربازان از یکی از زندانیان خواستند تا او را نگاه دارد.
اولین نفر سمت راست، ناصر سلیمی کارمند اداره بهداشت سنندج، دست راستش را روی سینه‌اش گذاشت. دستش باندپیچی شده بود. به گزارش‌های روزنامه‌های آن زمان، در یک جنگ خیابانی مجروح شده بود. در برابر او تنها سرباز بدون چفیه، مسلسل‌اش را بالا برد.

سربازان به کریمی چشم دوختند. محافظ شخصی قاضی اسلحه‌اش را از جلدش بیرون آورد. عکاس می‌گوید، همه نمرده بودند. محافظ روی احسن ناهید، زندانی خوابیده روی برانکارد، خم شد و یک گلوله به سرش شلیک کرد. رزمی دوربینش را قاپید. کریمی به سوی بعدی رفت و به سویش شلیک کرد. دو خبرنگار می‌گویند، او همین طور پیش می‌رفت – یک گلوله برای هر نفر (تلاش برای یافتن کریمی ناموفق بوده است
متن کامل و اصلی را در این سایت بخوانید

Wednesday, June 27, 2007

برای رهایی از دل تنگی

شاخه ی گلی باید
تا
دیر زمانی در آن بنگری
ببویی اش
و
گل برگ های کوچک اش را
با سر انگشتانی خسته
بنوازی
لطافت اش
نگاه مهربانت را حضوری دوباره می بخشد
و سرخی اش
آتش عشقی جاودانه را یادآور

Monday, June 11, 2007

آسفالت خیابون پر از خون بود ، خون سیاه و غلیظ . چشم های بی حرکت و از حدقه در اومده پیرمرد بهم فهموند که عزراییل همین دور و بر هاست. بعد از چند ثانیه بدن نحیف پیرمرد که داشت جون می داد و تکون می خورد از حرکت ایستاد ، فهمیدم که تمام مقاومت و تلاش بی چاره جلوی عزراییل واسه زنده موندن همین چند ثانیه بوده

یک دقیقه قبل ، درست یک دقیقه قبل از این اتفاق پیرمرد در حالی که تسبیح دونه درشت قرمز رنگی دستش بود داشت سلانه سلانه از عرض خیابون رد می شد ، راننده بی توجه به اطراف با ضبط ماشین بازی می کرد و اگه فریاد " مواظب باش " من نبود حتما پیرمرد رو زیر چرخ های ماشین له می کرد. با کلی بد بختی و شانس تونست ماشین رو کنترل کنه و از کنار پیرمرد رد بشه ، برای یک لحظه چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . هنوز چشم هام بسته بود که صدای وحشتناکی اومد و موتور سواری رو دیدم که درست روبروی من به شدت با جدول برخورد کرد. شوکه بودم و نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده.

با عجله در ماشین رو باز کردم ، چیزی مانع باز شدن در می شد ، فکر کردم شاید موتورسوار به در ماشین خورده اما وقتی در رو به شدت بیشتری هل دادم وخواستم پیاده بشم دو تا چشم سفید و از حدقه در اومده توی چشمام زل زده بود . یه ردیف دندون مصنوعی تو دهن نیمه باز پیرمرد لق می زد و یه ردیف دیگه چند متر اون طرف تر روی زمین افتاده بود ، دونه های درشت و قرمز رنگ تسبیح همه جا پخش شده بودن و خون همه آسفالت رو پر کرده بود ، خون سیاه و غلیظ

Friday, December 16, 2005

گل فروش هنوز چهر ه اصغر تو ذهنش بود . " این عکس همون آقایی نیست که من ماشین عروسیش رو گل زدم ؟ یه الدزمبیل سفید داشت ، درسته ؟

"بله آقا ، خودشه . دو روز پیش عمرش رو داد به شما. لطفا زحمت بکشید برای ختمش یه تاج گل درست کنید ، فردا بعد از ظهر مراسمشه ، ساعت 3 اگه آماده باشه ممنون می شم."

اندوه سنگینی تو چشم های گل فروش دیدم . سعی کرد تو چشم های من نگاه نکنه ، سرش رو پایین انداخت و با صدای گرفته ای تسلیت گفت .

" قربون شما ، زنده باشین . پس من فردا ساعت 3 میام دنبال تاج گل . با اجازه "

تابستون گرمی بود ، اصغر برای مراسم عروسیش از کانادا اومده بود ایران . چه باغی بود ! آخ جون چه استخری ! یعنی من رفته بودم باغ که کمک کنم ، اما مگه وسوسه استخر می ذاشت؟ چقدر میوه شستیم ! چه چلچراغی آویزون کردیم ! و چقدر خوش گذشت ....

بابا کفش های نویی داشت ، تازه خاله از آلمان براش فرستاده بود و حسابی به شلوار کرم رنگ من که دیروز برای عروسی خریده بودمش میومد .

" بابا کفش هات رو من امشب بپوشم ؟ "

وسط مجلس همه حواسم به این بود که کسی پا رو پام نذاره و کفش های بابا کثیف نشه ! چقدر رقصیدیم و اصغر تو لباس دامادی چه خوش تیپ شده بود !

" غم آخرتون باشه ، تسلیت می گم "

صدای یکی از اقوام بود ، توی چشم هاش خیره شدم و تشکر کردم و سینی حلوای اصغر رو جلوی نفر بعدی گرفتم ...

Saturday, June 26, 2004

ما به این نداشتن ها عادت داریم...

این جمله دولت آبادی عزیز به طور قطع و کامل محرومیت تاریخی ما را بیان می کند، هر چند که دولت آبادی این جمله را در مصاحبه ای عنوان کرده که از او در باره احساس اش در ناکامی از دریافت جایزه نوبل ادبیات پرسیده اند اما به هر صورت تاریخ محرومیت یک ملت و فقر و نداری مادی و معنوی تمدنی
به وسعت ایران زمین را به زیبا تر گونه ای شرح می دهد.

به راستی این نداشتن ها تا کجا و تا به کی؟

حسرت یک جفت کفش چرمی سیاه که صبح ها با دستمال برق شون بندازیم و تو راه مدرسه مواظب باشیم خاکی نشن. به بغل دستیمون چشم غره بریم که مبادا پاش رو رو کفش های برق افتادمون بذاره!!

حسرت یه دوچرخه چینی که زنگ براش بذاریم و بوق و دو تا آینه بغل رو دسته هاش وصل کنیم، از بچه های محل یه گاز بستنی بگیریم تا اجازه بدیم ترکمون بشینن و یه دور بزنن!!

حسرت چن صد تومن پول برای خرید کتاب هایی که پشت ویترین کتاب فروشی مدام کله ملق می زنن ، کتاب هایی که باید دل شیر داشته باشی تا اون ها رو از دوست داداش بزرگه که اهل کتابه امانت بگیری!!

حسرت یه شکم سیر غذا خوردن، حسرت خریدن ، حسرت تاکسی سوار شدن، حسرت لباس گرم پوشیدن
حسرت جامدادی رنگی ، حسرت کتاب....

اما ای کاش همه حسرتا مون این جوری بودن، کاش دغدغه دولت آبادی هم در باره این حرف ها بود.....

کاش حسرت گشنه گی داشتیم و حسرت خود خوری نداشتیم ، کاش از سرما می لرزیدیم ولی از چماق دار
نمی ترسیدیم ، کاش دستامون از سرما ترک بر می داشت ولی دلمون از غصه نمی شکست.

کاش همه مون می فهمیدیم عشق یعنی چی ، معرفت رو می شناختیم ، به انسانیت سلام می دادیم،
کاش جرأت حرف زدن داشتیم ،

کاش...............

Wednesday, March 17, 2004

ای کاش می توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در درد ها و شادی هاشان

حتی

با نان خشکشان._

و کاردهای شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.


دیگر نمی توانم حتی به چشمانم نیز اعتماد کنم.
آدمی ،این پادشاه زمین را بین ، چگونه در مردابی عفن، حاصل سالیان دراز استفراغ ارزش هایش، غوطه می خورد.
من با نگاهی پر مهر به آنها می نگریستم، با نگاهی سرشار از محبت، دوستی و پر از زلالی، ولی افسوس آنان به تنها چیزی که نمی اندیشند
نگاه مهر بانی است که از دریچه ای متفاوت به آنان نگریسته می شود.

_ آیا تو برای ما سودی به همراه خواهی داشت؟!!!

در این عصر معراج پولاد
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنها ترم.

Sunday, December 28, 2003

شب های سرد و تاریک زمستان یاد آور فقر و رنج. سوز وحشتناک باد،شعله های بی رمق آتش و سرفه های پیرمرد مریض چسبیده به خاکستر سرد.
باران،ظلمت، جاده های مه گرفته ، کوچه های گلی، سگ های ولگرد ، طعم گرسنگی و دست های خالی پدر بی آنکه از تقلا های روزانه اش چیزی بر سر سفره بگذارد.
سوز سرما، شب برفی ، اندوه تیرگی ، زوزه های سگ هنگام شبگیر. سوت پاسبان شبگرد در کوچه های یخ زده و پلک های فرو افتاده از سرما و گرسنگی.

فقر همیشه و در هر کجا سایه افکنده باشد به خوبی احساس می شود.
بوی فقر حتی از شکاف های ریز دیوار ها و در خانه ها بیرون
می خزد قاطی هوای خارج می شود و دماغ آدمی را پر می کند.فقر
این پدیده نکبت زا همیشه در خموشی و سکوت شب های سرد بیشتر خود نمایی دارد.*


و چنان باز می نماید که سکوت
به جز بایسته ظلمت نیست
و به اقتضای شب است و سیاهی است تنها
که صدا ها همه خاموش می شود.


و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست.

و بدین نمط
ستم را
واگوینده تر از شب
آیتی نیست.**

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* محمود دولت آبادی، ته شب، کارنامه سپنج
** احمد شاملو، شبانه ، مرثیه های خاک

Thursday, July 31, 2003

آه خدا چقدر مبتذل شده ام تازگی ها،
رفتار ، حرف ، حرکات ، نگاه ها،صحبت ها و حتی افکار مبتذل و کثیف.
همه و همه مثل لشکری به جونم حمله کردن و آزارم میدن. چقدر از اون چیزی که می خواستم دور شدم.
چقدر منحرف شدم . واقعا باید منو گذاشت کنار دیوار با سنگ زد، مثل یه سگ ولگرد.
واقعا.....

Thursday, June 26, 2003

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد

Monday, June 23, 2003

وای امتحانات !!!
دوباره تیرماه شد و فصل امتحانات شروع شد،خداااااااااااا.
گرما ، بی غذایی ، تخم مرغ ، لوبیا ، نداشتن کامپیوتر ، دنبال جزوه دویدن ، شب های امتحان
بی خوابی ، استرس نمره ، شرمندگی از دیدن استادی که درسش رو خراب کردی و .......
ما داریم می ریم، اسبمون رو زین کردیم و بار و بنه خودمون رو بستیم .
التماس عا داریم از همه خواهرها و برادرهای وبلاگی و غیر وبلاگی !!!!!!!!

Thursday, June 05, 2003

داشتم از دانشگاه بر می گشتم خونه ، ساعت حدودا 5.30 عصر بود و هوا هنوز آتیش بود و گرم.
توی حیاط دانشگاه یه دونه گل کندم و پیاده زدم طرف خونه.
صد متری خونه بچه ها داشتند فوتبال بازی می کردن، پر هیاهو و گرم، با خنده های شادی که فقط
مخصوص دوران پاک بچه گیه و دیگه تا آخر عمر نمی شه صداشو شنید.
یکیشون خیلی نظرم رو جلب کرد، معلوم بود که روستاییه. یه پیرهن نارنجی تنش بود با یه شلوار سیاه.
از همون لباس های بچه گی، توی چشم هاش معصومیت موج می زد و پر از احساس بود. یک دفعه چند سال برگشتم عقب ، به بچه گی خودم. به روز های امتحان، خرداد ماه های پر از اضطراب،روز هایی که تشنه بودیم یه دل سیر کارتون نگاه کنیم و یه دل سیر فوتبال بازی کنیم.
نمی دونم چرا همیشه فوتبال توی فصل امتحانات خیلی حال می داد؟ همیشه حس خلاف تو امتحانات بیشتر بود. هر چی هم که تابستون بازی می کردیم به اندازه خرداد لذت نداشت.
رفتم به طرف پسرک، اول جا خورد و وقتی گل رو به طرفش دراز کردم نمی دونست چه کار کنه.حدود یک دقیقه نگام کرد و با ترس دستش رو اورد بالا و گل رو گرفت. بهش لبخند زدم و با خاطراتم که هنوز توی چشم های کوچکش بود و موج می زد خداحافظی کردم.
------------------------------------------
راستی دوتا از بهترین دوست های من هم بلاگ دار شدن ، بچه های توپی هستن . بهشون سر بزنید.
شبانه ها
سیاه و سپید

Thursday, May 22, 2003

دیروز با یکی از استاد های دانشگاه رفتیم مسجد وکیل، خیلی وقت بود که می خواستیم سنگ های کف مسجد رو بررسی کنیم و ببینیم علامت هایی که روی هر سنگ حک شده چه معنی داره.
تمام سنگ ها بلا استثناء دارای علامت های عجیب و غریبی بودند که بعضی هاشون شکل حروف الفبا فارسی بودند بعضی شکل حروف عبری، بعضی پهلوی، بعضی شبیه گل، یکی شبیه چکش و خلاصه هر کدوم یه شکل داشت مخصوص خودش.
البته این شکل ها روی ستونها هم بود و حتی سنگ های بزرگ چسبیده به دیوار هم این علامت ها رو داشت، جالب این جاست که ما این علامت ها رو روی کاشی های کف ارگ کریمخانی هم دیدیم و حتی توی تخت جمشید روی سنگ های کف ستونهای خزانه داری.
قدیمی ها که پرس و جو میکردیم می گفتند که این علامت ها مخصوص یه معمار یا سنگتراش خاص بوده و هر گروهی یه علامت مخصوص به خودش رو داشته که البته ما فکر می کنیم اشتباه باشه چون بعضی سنگ ها دو یا چند علامت داشت.
ما داریم روی خرافات و ارتباط اینها با جادو کار میکنیم و معتقدیم که اینها با سحر و جادو در ارتباط هست( پروژه جادوگر بلیر!!! )
خلاصه اگه جن زده شدیم و مردیم حلال کنید، هر کی هم که اطلاعاتی داره میتونه کمک کنه خوشحال میشیم.

Saturday, May 10, 2003









مجموعه باغ آينه


شبانه











به
محمود كيانوش



**********


شب، تار


شب،
بيدار


شب،
سرشار است.


زيباتر
شبي براي مردن.



آسمان
را بگو از الماس ستارگانش خنجري به من دهد.


***


شب،
سراسر شب، يك سر


ازحماسه
درياي بهانه جو


بيخواب
مانده است.



درياي
خالي


درياي
بي نوا ...


***


جنگل
سالخورده به سنگيني نفسي كشيد و جنبشي كرد


و مرغي
كه از كرانه ماسه پوشيده پر كشيده بود


غريو
كشان به تالاب تيره گون در نشست.


تالاب
تاريك


سبك از
خواب بر آمد


و با
لالاي بي سكون درياي بيهوده


باز


به
خوابي بي رؤيا فرو شد...


***


جنگل با
ناله و حماسه بيگانه است


و زخم
تر را


با لعاب
سبز خزه


فرو مي
پوشد.



حماسه
دريا


از وحشت
سكون و سكوت است.


***


شب تار
است


شب
بيمار ست


از غريو
درياي وحشت زده بيدار است


شب از
سايه ها و غريو دريا سر شار است،


زيبا
تر شبي براي دوست داشتن.



با
چشمان تو


مرا


به
الماس ستاره هاي نيازي نيست،


با
آسمان


بگو.



*****








گزارش سفر به نمایشگاه کتاب(3)‏
امروز صبح با احسان کیانفر ساعت 10 قرار داشتم ،این 2 روز خیلی به احسان زحمت دادیم و باید شیراز ‏جبران کنیم، مازیار، راشین،اردلان و فردین هم بودند.‏
بعد از کلی ترافیک بازی و دود خوردن با یک ساعت تاخیر رسیدیم نمایشگاه، رضا لیمو ترش و عمو ‏حمید و رها در نمایشگاه بودند و منتظر ما. با بچه ها حرکت کردیم و من در همون اول کار گمشون ‏کردم ولی با خوش شانسی دیدمشون . ‏
اول رفتیم سراغ غرفه مطبوعات،در راه رفتن چشممون به جمال بسیاری از بلاگر های عزیز تهرانی افتاد ‏از جمله حامد بنایی، که افتخار پیدا کردیم و عکسی هم با دوربین دیجیتالشون گرفتیم. همین موقع سحر ‏دختر سنگی زنگ زد و یک دفعه احسان و مازیار و فردین و اردلان رفتند دنبالشون و ما تنها شدیم و ‏این شد سر آغاز جدا سری!!!!‏
با اجازتون دیگه همدیگه رو ندیدیم و نتونستیم هم رو پیدا کنیم و مجبور شدیم خودمون بریم بگردیم‏
غرفه مطبوعات خیلی شلوغ بود وترافیک سنگین، در همین موقع من باز بچه هخا روگم کردم و تا آخر ‏کار تنها بودم و تمام خرید هام رو تنهایی انجام دادم و عصر خسته و داغون رسیدم خونه.‏
ادامه در شماره 4‏

Thursday, May 08, 2003

گزارش سفر به نمایشگاه کتاب(2)‏
امروز 4 شنبه بود و من ساعت 10 نمایشگاه بودم، اصلا باور نمی کردم انقدر بزرگ باشه‏
قبلا نمایشگاه رو ندیده بودم و این اولین بار بود.‏
اول فکر کردم که سالن شماره 5 تمام نمایشگاه ولی بعد متوجه شدم که فقط ناشر هایی ‏
که اول اسمشون با (م) شروع شده توی این سالن هستند!!!‏
تمام کتاب هایی رو که فکر کنم در سر تاسر ایران هست اونجا بود و من فقط تونستم ‏سالن 5 و 6 رو ببینم و باقی سالن ها موند برای فردا، یه اتفاق خیلی جالب هم رخ داد و من ‏اردلان(آبی) رو دیدم و کلی خوشحال شدم، اردلان با احسان کیانفر و فردین پدر خوانده ‏بودند. کلی حال کردم و اونها هم دعوتم کردن ساعت 4 بریم کافی شاپ که بلاگر های ‏تهرانی میان با هاشون آشنا بشیم.‏
بعد از کلی دوندگی و کتاب انتخاب کردن و کتاب خریدن با مصیبت تاکسی گیرم اومد و ‏رفتم به آدرسی که احسان داده بود: کافی شاپ کازه در مرکز خرید ونک.‏
یواش یواش بچه ها اومدن: ‏
ارزو –آرشید
آتنا هدا نرگس نسا – تفنگدارها‏
سحر – دخترک سنگی‏
سیاوش – روزهای نوجوانی‏
رها نمک- لیمو ترش‏
- اتاق آبی حسام
مجید ‏
شهره – شوشو‏
پارسا – دایره خیال‏
آبی مایل به بلو
ساناز - زندگی
و یه نفر که نمیخواد اسمش برده بشه!!!‏
باید بگم که خیلی خوش گذشت و از همه بچه ها مخصوصا احسان کیانفر و فردین عزیز ‏که خیلی با اخلاقش حال کردم متشکرم .‏
اردلان دستت درد نکنه، باشه همشهری!!!‏
ادامه در قسمت 3‏


Tuesday, May 06, 2003

گزارش سفر به نمایشگاه کتاب (1)‏
‏ دیروز، دوشنبه ، با ذوق و شوق زیاد وسائلم رو ریختم تو کوله پشتی سفریم که سالهاست ‏یار غار منه در سفر و حضر ، خوشحال بودم چون داشتم به جایی میرفتم که جز کتاب چیز ‏دیگه ای نیست یعنی: نمایشگاه بین المللی کتاب تهران.‏
ساعت 8 شب بلیط داشتم، دوستم ترمینال منتظر بود و باید سریع میرفتم. دوربینم یار جدا ‏نشدنی رو اندختم روی کولم ، توشه راهم رو برداشتم و زدم به دل جاده.‏
اتوبوس خیلی شیک بود و ظاهر خوبی داشت و این میتونست آغاز خوبی برای یک سفر ‏خوب باشه. بار هامون رو تحویل دادیم و سوار شدیم. اتوبوس داشت لحظه به لحظه به دنیای ‏
بهشت وار من نزدیک و نزدیک تر میشد . تا نیمه های شب داشتم لیست کتاب های مورد ‏نظرم رو یادداشت میکردم تا فراموش نکنم. حدودا ساعت 3 صبح بود که خوابیدم اما چه ‏خوابی؟ نزدیک قم با فریاد های بلند یک لباس شخصی از خواب پریدم و تمام بدنم یخ ‏کرد : بلند شین ، از خواب بلند شین بازرسی.‏
اه، خدای من این دیگه کیه؟‏
‏ یه لباس شخصی با چشم های تیز که انگار داشت به قاتل ها نگاه میکرد ، دوری زد و در ‏آخر اتوبوس به 2 تا جوون گیر داد اما خوشبختانه کوتاه اومد و حرکت کردیم.‏
ساعت 11 رسیدیم ، آرژانتین- پارک سوار ، و تا رسیدم شده بود 12.‏
گور به گور در محل کارش منتظرم بود، همدیگه رو در آغوش گرفتیم، بوسیدیم و ‏بوییدیم.‏
‏ چقدر دلم براش تنگ شده بود.‏
من ساعت 2 در نمایشگاه قرار دارم میای بریم؟‏
‏ نه، کجا میخوای بری؟ خسته ای ولش کن فردا برو.‏
آخه من وقت ندارم.‏
آخه بی آخه. بمون
شوق دیدار نمایشگاه از یک طرف و لذت هم صحبتی با گور به گور از طرف دیگه سر دو ‏راهی قرارم داده بود ، نمیدونستم چه کار کنم. اما در آخر این لذت دیدار گور به گور بود ‏که پیروز شد. چه چیزی از هم صحبتی با گور به گور بهتر؟
نمایشگاه موند برای فردا و ما رفتیم تا کنار هم باشیم، حرف بزنیم و لذت ببریم.‏
پس تا فردا......‏
پایان قسمت اول

Tuesday, April 15, 2003

شکوفه دادند
درختان باردار
در بهاری سرخ
به رنگ سیاه
آنجا که مردمانش
از درد انتظار
می میرند
آنگاه
در بهشت
پای کوبان
می رقصند

Monday, April 14, 2003

چقدر سخته ...
چقدر سخته به کاری متهم بشی که اصلا روحت هم ازش خبر نداره.
چقدر سخته بعدش بخواهی کلی توضیح بدی که این کار رو نکردی.
چقدر سخته بخواهی از دل کسی ناراحتی اش رو در بیاری، ناراحتی که اصلا در به وجود آمدنش ذره ای هم نقش نداشتی.
چقدر سخته اعتراف به اشتباهی که برای تو اصلا اشتباه نبوده ، اصلا فکرش رو هم نمیکردی که کسی ناراحت بشه.
و چقدر سخته سقوط از اوج به عمق!!!
و چقدر سخته دل کسی رو شکوندن
و باز هم معذرت خواهی...........................